اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

برف و بوستان

به ماه دی، گلستان گفت با برف

که ما را چند حیران میگذاری

بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ

چه خواهد بود گر زین پس نباری

بسی گلبن، کفن پوشید از تو

بسی کردی بخوبان سوگواری

شکستی هر چه را، دیگر نپیوست

زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری

هزاران غنچه نشکفته بردی

نوید برگ سبزی هم نیاری

چو گستردی بساط دشمنی را

هزاران دوست را کردی فراری

بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس

ز ما ناید بجز تیمارخواری

هزاران راز بود اندر دل خاک

چه کردستیم ما جز رازداری

بهر بی توشه ساز و برگ دادم

نکردم هیچگه ناسازگاری

بهار از دکه ی من حله گیرد

شکوفه باشد از من یادگاری

من آموزم درختان کهن را

گهی سرسبزی و گه میوه‌داری

مرا هر سال، گردون میفرستد

به گلزار از پی آموزگاری

چمن یکسر نگارستان شد از من

چرا نقش بد از من مینگاری

به گل گفتم رموز دلفریبی

به بلبل، داستان دوستاری

ز من، گلهای نوروزی شب و روز

فرا گیرند درس کامکاری

چو من گنجور باغ و بوستانم

درین گنجینه داری هر چه داری

مرا با خود ودیعتهاست پنهان

ز دوران بدین بی اعتباری

هزاران گنج را گشتم نگهبان

بدین بی پائی و ناپایداری

دل و دامن نیالودم به پستی

بری بودم ز ننگ بد شعاری

سپیدم زان سبب کردن در بر

که باشد جامه ی پرهیزکاری

قضا بس کار بشمرد و بمن داد

هزاران کار کردم گر شماری

برای خواب سرو و لاله و گل

چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری

به خیری گفتم اندر وقت سرما

که میل خواب داری؟ گفت آری

به بلبل گفتم اندر لانه بنشین

که ایمن باشی از باز شکاری

چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم

که باید صبر کرد و بردباری

شکستم لاله را ساغر، که دیگر

ننوشد می بوقت هوشیاری

فشردم نرگس مخمور را گوش

که تا بیرون کند از سر خماری

چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی

بگفت ار راست باید گفت، یاری

ز برف آماده گشت آب گوارا

گوارائی رسد زین ناگواری

بهار از سردی من یافت گرمی

منش دادم کلاه شهریاری

نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن

نمیکردیم گر ما پرده‌داری

اگر یکسال گردد خشک‌سالی

زبونی باشد و بد روزگاری

از این پس، باغبان آید به گلشن

مرا بگذشت وقت آبیاری

روان آید به جسم، این مردگانرا

ز باران و ز باد نو بهاری

درختان، برگ و گل آرند یکسر

بدل بر فربهی گردد نزاری

بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم

نه بیهوده است این چشم انتظاری

نثارم گل، ره آوردم بهار است

ره‌آورد مرا هرگز نیاری

عروس هستی از من یافت زیور

تو اکنون از منش کن خواستگاری

خبر ده بر خداوندان نعمت

که ما کردیم این خدمتگذاری

پروین اعتصامی، دیوان اشعار، مثنویات، تمثیلات و مقطعات

هر روز تو عید باد و نوروز

نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز

می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز

ای بلنداختر نام‌آور، تا چند به کاخ

سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز

بوستان عود همی‌سوزد، تیمار بسوز

فاخته نای همی‌سازد، طنبور بساز

به قدح بلبله را سر به سجود آور زود

که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز

به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه

به نبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز

گر همی‌خواهی بنشست، ملکوار نشین

ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز

بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش

بر آهوبچه، یوز و بر تیهوبچه، باز

زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر

باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز

بخل کش، داد ده و شیرکش و زهره شکاف

تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز

طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل

طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز

بستان کشور جود و بفشان زر و درم

بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز

آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو

که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز

شخ نوردیکه چو آتش بود اندر حمله

همچنان برق مجال و به روش باد مجاز

پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام

دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز

بانگ او کوه بلرزاند، چون شنه ی شیر

سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز

چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری

بخرامد به کشی در ره و برگردد باز

نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف

نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز

بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه

تیزتر ز آب به شیب اندر وز آتش به فراز

بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط

بجهد باز به یک جستن از کوه طراز

ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان

خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز

گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق

تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز

برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار

شیر دل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز

بجهد، گر به جهانی، ز سر کوه بلند

بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز

که کن و بارکش و کارکن و راهنورد

صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز

به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر

به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز

رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان

دل حکمت بزدای، آلت ملکت به طراز

بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای

درهای حدثان و خمهای بگماز

نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ

نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز

ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج

تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز

ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند

چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز

نصرت از کوهه ی زینت نه فرودست و نه بر

دولت از گوشه ی تاجت نه فرازست و نه باز

همچنین دیر زی و شاد زی و خرم زی

همچنین داد ده و نیزه زن و بخل گداز

دست زی می بر و بر نه به سر نیکان تاج

جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز

کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش

کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز

ده و گیر و چن و باز و گز و بوس و روو کن

زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره ناز

دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش

بزدای و بگشای و بفروز و بفراز

منوچهری، دیوان اشعار، قصاید و قطعات

نوروز برقع از رخ زیبا برافکند

نوروز برقع از رخ زیبا برافکند

بر گستوان به دلدل شهبا برافکند

سلطان یک سواره ی گردون به جنگ دی

بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند

بابیست و یک و شاق ز سقلاب ترک‌وار

بر راه دی کمین به مفاجا برافکند

از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم

بر حوت یونسی به تماشا برافکند

ماهی نهنگ‌وار به حلقش فرو برد

چون یونسش دوباره به صحرا برافکند

چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان

زیور به روی مرکز غبرا برافکند

آن آتشین صلیب در آن خانه ی مسیح

بر خاک مرده باد مسیحا برافکند

آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره

همچون بره که چشم به مرغی برافکند

از پشت کوه چادر احرام برکشد

بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند

چون باد زند نیجی کهسار برکشد

برخاک و خاره سندس و خارا برافکند

مغز هوا ز فضله ی دی در زکام بود

ابرش طلی به وجه مداوا برافکند

گر شب گذار داد به بزغاله روز را

تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند

شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب

تا کاهش دقش به مدارا برافکند

در پرده ی خماهنی ابر سکاهنی

رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند

قوس قزح به کاغذ شامی به شام‌گاه

از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند

روز از برای ثقل کشی موکب بهار

پالان به توسن استر گرما برافکند

روز از کمین خود چو سکندر کشد کمان

بر خیل شب هزیمت دارا برافکند

روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است

پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند

روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده است

چون بشکند نهال ستم یا برافکند

اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهر فام

زهره ز شیر شرزه به هیجا برافکند

کیخسرو هدی که غلامانش را خراج

طمغاج خان به تبت و یغما برافکند

حمل خزانه‌اش به سمرقند برنهد

نزل ستانه‌اش به بخارا برافکند

تا بس نه دیر والی شام و شه یمن

باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند

ملک عجم به کوشش دولت بپرورد

نام عرب به بخشش نعما برافکند

چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم

گنج سکندر از پی یقما برافکند

بدر سماک نیزه که بر قلب مملکت

اکسیرها ز سعد موفا برافکند

ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک

بیرون کند گروه به زبانا برافکند

پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم

تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند

شمشیر نصرت الدین چون پر جبرئیل

خسف سبا به کشور اعدا برافکند

بخت کیالواشیر از نه فلک گذشت

سایه به هشت جنت ماوا برافکند

نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح

تا نقش آن، به عرض معلی برافکند

ز اشکال تیغ او قلم تیز هندسی

بر سطح ماه خط معما برافکند

ترتیب قوقه ی کله بندگانش راست

رنگی که افتاب بخارا برافکند

هر شب برای طرف کمرهای خادمانش

دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند

هر سال مه سیاه شود بر امید آنک

روزیش نام خادم و لالا برافکند

آقسنقری است روز و قراسنقری است شب

بر هر دو نام بنده و مولا برافکند

آبای علویند کمر دار و این خلف

راضی بدان که سایه به آبا برافکند

مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل

بر تن کمر به خدمت خرما برافکند

گر بهر عزم کیان بر عراق و پارس

ظل همای رایت علیا برافکند

در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق

بر دوش طیلسان اطعنا برافکند

فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش

کاسیب آن به عسکر و بیضا برافکند

ور بر فلک سوار برآید جو مصطفی

زین بر براق رفعت والا برافکند

مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار

گر همتش لگام به جوزا برافکند

آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان

رشک گران به جنت ماوی برافکند

شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد

گر بر فلک نظر به معادا برافکند

گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا

بیخ نژاد آدم و حوا برافکند

در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند

او کل بود که سهم بر اجزا برافکند

آری که افتاب مجرد به یک شعاع

بیخ کواکب شب یلدا برافکند

روح القدس بشیبد اگر بکر همتش

پرده در این سراچه ی اشیا برافکند

نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان

کایزد به طور نور تجلی برافکند

نظارگان مصر ببرند دست از آنک

یوسف نقاب طلعت غرا برافکند

از خلق یوسفیش به پیرانه سر جهان

پیرایه ی جمال زلیخا برافکند

صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی

شکل قدم به صخره ی صما برافکند

بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده است

کآتش به زر ناسره گونا برافکند

چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر

چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند

از تاختن عدو به دیارش چه بد کند؟

یا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟

نقصی به کاسه ی زر پرویز کی رسد

ز آن خرمگس که سایه به سکبا برافکند

گردون به خصم او چه کلاه مهی دهد

کس دیو را چه زیور حورا برافکند

مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم

بر خود چنین لقب بچه یارا برافکند

نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است

هر چند نام بیهده کانا برافکند

دستش به نیزه‌ای که علی الروس اژدهاست

اقلیم روس را به تعدا برافکند

از نام شاه و نام بداندیش او فلک

بر لوح بخت خط معما برافکند

ز آن نام فر بدین سر مسعود بر نهد

زان نام اخ بدان دل دروا برافکند

هر شیر خواره را نرساند به هفت خوان

نام سفندیار که ماما برافکند

شاها طراز خطبه ی دولت به نام توست

نام آن بود که دولت برنا برافکند

اسم بلند هم به بلند اختری دهد

چون روزگار قرعه ی اسما برافکند

دست تو شمس و خطی تو خط استواست

کاقلیم شرک را به تعزا برافکند

آری به نای جادوی فرعونی از جهان

ثعبان اسود و ید بیضا برافکند

گفتم که افتاب کفی، سهوم اوفتاد

سهم تو سهو بر دل دانا برافکند

خود آفتاب پیش سخای تو سائلی است

کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند

دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم

عم دوزخی بر این دل دروا برافکند

زی چشمه ی حیات رسم خضروار اگر

چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند

حربا منم تو قرصه ی شمسی، روا بود

گر قرص شمس نور به حربا برافکند

زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم

چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند

آزاده بندگیت رها چون کند چو دیو

کو خرمن بهشت به نکبا برافکند

کس خدمتت گذارد یا خود به قحط سال

از حلق کس نواله ی حلوا برافکند

ملک عجم چو طعمه ی ترکان اعجمی است

عاقل کجا بساط تمنا برافکند

تن گر چه سو و اکمک از ایشان طلب کند

کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند

زال ار چه موی چون پر زاع آرزو کند

بر زاغ کی محبت عنقا برافکند

یعقوب هم به دیده ی معنی بود ضریر

گر مهر یوسفی به یهودا برافکند

بهرام ننگرد به براهام چون نظر

بر خان و خوان لنبک سقا برافکند

آن کش غرض ز بادیه بیت الحرم بود

کی چشم دل به حله و احیا برافکند

آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد

طرفه بود که چشم به طرفا برافکند

این شعر هر که بشنود از شاعران عصر

زهره ز رشک صاحب انشا برافکند

کو عنصری که بشنود این شعر آب‌دار

تا خاک بر دهان مجارا برافکند

چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق

وز سوی غرب صبح تلالا برافکند

بادت سعادت ابد و با تو بخت را

مهری که جان سعد به اسما برافکند

بخت تو خواب دیده ی بیدار تا ز امن

بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند

تو شاد خوار عافیتی تا وبای غم

طاعون به طاعن حسد آوا برافکند

عدل تو آن طراز که بر آستین ملک

هر روز نو طراز مثنا بر افکند

خصمان اسیر قهر تو تا هم به دست قهر

بنیادشان خدای تعالی برافکند

خاقانی، دیوان اشعار، قصاید