اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

منیم ربابیم

دئمه سوسدی ربابیمین تئللری

هر پرده ده بیر نواسی وار اونون

خبر وئرین، سئویندیرین ائللری

ایندی بئله یوز هاواسی وار اونون

 

منیم شعریم اولاد اولدی توپراغا

حیات وئردی هر سارالمیش یاپراغا

نفسیمدن داغلار قالخدی آیاغا

بو یئرلرده مین صداسی وار اونون

 

ترلان طبعیم هاوالانیب اوچسادا

شیمشک اولوب، بولوتلاردان گئچسه ده

فضالاردان سیزه صحبت ائتسه ده

وطن آدلی اوز یوواسی وار اونون

 

سئودیم قیزیل بایراغینی ای سحر!

خوشبخت اولور بو دنیادا سئونلر

حیات دئدی یاراتدیغیم هر سحر

ائللر بیلیر نه معناسی وار اونون

 

سینه مده دیر وطنیمین حق سسی

سازیمدادیر آزادلیغین نغمه سی

سعادتدیر اونون عشقی، هوسی

احتشاملی بیر دنیاسی وار اونون

 

اودلار یوردی، عهدیمیز وار ازلدن

بو ایلغاردان نه من دوندوم نه ده سن

آنا قلبین بیر عماندیر، ای وطن!

"وورغون" کیمی بیر غواصی وار اونون

صمد وورغون

یار مرا غار مرا

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضه ی امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

مولوی، دیوان شمس، غزلیات

ای یوسف خوش نام ما

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ

ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من

این جان سرگردان من از گردش این آسیا

ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله

اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا

نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو

از چون مگو بی‌چون برو زیرا که جان را نیست جا

گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد

گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا

از سر دل بیرون نه‌ای بنمای رو کایینه‌ای

چون عشق را سرفتنه‌ای پیش تو آید فتنه‌ها

گویی مرا چون می‌روی گستاخ و افزون می‌روی

بنگر که در خون می‌روی آخر نگویی تا کجا

گفتم کز آتش‌های دل بر روی مفرش‌های دل

می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا

هر دم رسولی می‌رسد جان را گریبان می‌کشد

بر دل خیالی می‌دود یعنی به اصل خود بیا

دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو

نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا

مولوی، دیوان شمس، غزلیات

حرم قدس

روی در کعبه این کاخ کبود آمده ایم

چون کواکب به طواف و به درود آمده ایم

در پناه علم سبز تو با چهره زرد

به تظلم ز بر چرخ کبود آمده ایم

تا که مشکین شود آفاق به انفاس نسیم

سینه ها مجمره عنبر و عود آمده ایم

پای این کاخ دل افروز همایون درگاه

چون فلک با سر تعظیم و سجود آمده ایم

پای بند سر زلفیم و پی دانه خال

چون کبوتر ز در و بام فرود آمده ایم

شاهدی نیست در آفاق به یک روئی ما

که به دل آینه غیب و شهود آمده ایم

بلبلانیم پر افشانده به گلزار جمال

وز بهار خط سبزت به سرود آمده ایم

سرمه عشق تو دیدیم و ز زهدان عدم

کورکورانه به دنیای وجود آمده ایم

شهریارا به طرب باش که از دولت عشق

فارغ از وسوسه بود و نبود آمده ایم

استاد شهریار

جمال کعبه

اگر که شبرو عشقی چراغ ماهت بس

ستاره چشم و چراغ شب سیاهت بس

گرت به مردم چشم اهتزار قبله نماست

به ارزیابی صد کعبه یک نگاهت بس

جمال کعبه چمن زار می کند صحرا

برو که خار مغیلان گل و گیاهت بس

تو خود چو مرد رهی خضر هم نبود نبود

شعاع چشمه حیوان چراغ راهت بس

دلا اگر همه بیداد دیدی از مردم

غمین مباش که دادار دادخواهت بس

نصیب کوردلان است نعمت دنیا

تو چشم رشد و تمیزی همین گناهت بس

چه حاجت است به دعوی عشق بر در دوست

دل شکسته و اشگ روان گواهت بس

به تاج شاهی اگر سرگران توانی بود

گدای درگه میخانه پادشاهت بس

ترا که صبح پیاله است و آسمان ساقی

چو غم سپاه کشد پای خم پناهت بس

بهار من اگرت با خزان نبردی بود

قطار سرو و گل و نسترن سپاهت بس

چنین که شعله زدت شهریار آتش شوق

به جان خرمن غم یک شرار آهت بس

استاد شهریار

افسانه شب

ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

سیمای شب آغشته به سیماب برآمد

آویخت چراغ فلک از طارم نیلی

قندیل مه آویزه محراب برآمد

دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم

یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد

چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد

تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد

ماهم به نظر در دل ابر متلاطم

چون زورقی افتاده به گرداب برآمد

از راز فسونکاری شب پرده برافتاد

هر روز که خورشید جهانتاب برآمد

دیدم به لب جوی جهان گذران را

آفاق همه نقش رخ آب برآمد

در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود

جانم به لب از صحبت احباب برآمد

استاد شهریار

آغاز سخن به نام خدا

بسم الله الرحمن الرحیم

هست صلای سر خوان کریم

فیض کرم خوان سخن ساز کرد

پرده ز دستان کهن باز کرد

بانگ صریر از قلم سحرکار

خاست که: بسم‌الله دستی بیار!

مائده‌ای تازه برون آمده‌ست

چاشنی‌ای گیر! که چون آمده‌ست

ور نچشی، نکهت آن بس تو را

بوی خوشش طعمه ی جان بس تو را

آنچه نگارد ز پی این رقم

بر سر هر نامه دبیر قلم،

حمد خدایی‌ست که از کلک «کن»

بر ورق باد نویسد سخن

چون رقم او بود این تازه حرف

جز به ثنایش نتوان کرد صرف

لیک ثنایش ز بیان برترست

هر چه زبان گوید از آن برترست

نیست سخن جز گرهی چند سست

طبع سخنور زده بر باد، چست

صد گره از رشته ی پر تاب و پیچ

گر بگشایند در آن نیست هیچ

عقل درین عقده ز خود گشته گم

کرده درین فکر سر رشته گم

آنکه نه دم می‌زند از عجز، کیست؟

غایت این کار بجز عجز چیست؟

عجز به از هر دل دانا که هست

بر در آن حی توانان که هست،

مرسله بند گهر کان جود

سلسله پیوند نظام وجود

غره‌فروز سحر خاکیان

مشعله‌سوز شب افلاکیان

خوان کرامت‌نه آیندگان

گنج سلامت‌ده پایندگان

روز برآرنده ی شب‌های تار

کار گزارنده ی مردان کار

واهب هر مایه، که جودیش هست

قبله ی هر سر، که سجودیش هست

دایره‌ساز سپر آفتاب

تیزگر باد و زره‌باف آب

عیب، نهان‌دار هنرپروران

عذرپذیرنده ی عذر آوران

سرشکن خامه ی تدبیرها

خامه کش نامه ی تقصیرها

ایمنی وقت هراسندگان

روشنی حال شناسندگان

تازه کن جان نسیم حیات

کارگر کارگه کاینات

ساخت چو صنعش قلم از کاف و نون

شد به هزاران رقمش رهنمون

نقش نخستین چه بود زان؟ جماد

کز حرکت بر در او ایستاد

کوه نشسته به مقام وقار

یافته در قعده ی طاعت قرار

کان که بود خازن گنجینه‌اش

ساخته پر لعل و گهر سینه‌اش

هر گهری دیده رواجی دگر

گشته فروزنده ی تاجی دگر

نوبت ازین پس به نبات آمده

چابک و شیرین حرکات آمده

برزده از روزنه ی خاک سر

برده به یک چند بر افلاک سر

چتر برافراخته از برگ و شاخ

ساخته بر سایه‌نشین جا فراخ

گاه فشانده ز شکوفه درم

گاه ز میوه شده خوان کرم

جنبش حیوان شده بعد از نبات

گشته روان در گلش آب حیات

از ره حس برده به مقصود، بودی

پویه‌کنان کرده به مقصود، روی

با دل خواهنده ز جا خاسته

رفته به هر جا که دلش خواسته

خاتمه ی اینهمه هست آدمی

یافته زو کار جهان محکمی

اول فکر، آخر کار آمده

فکر کن کارگزار آمده

بر کف‌اش از عقل نهاده چراغ

داده ز هر شمع و چراغ‌اش فراغ

کارکنان داده به عقل از حواس

گشته به هر مقصد از آن ره‌شناس

باصره را داده به بینش نوید

راه نموده به سیاه و سفید

سامعه را کرده به بیرون دو در

تا ز چپ و راست نیوشد خبر

ذائقه را داده به روی زبان

کام، ز شیرینی و شور جهان

لامسه را نقد نهاده به مشت

گنج شناسائی نرم و درشت

شامه را از گل و ریحان باغ

ساخته چون غنچه معطر دماغ

جامی، اگر زنده دلی بنده باش!

بنده ی این زنده ی پاینده باش!

بندگی‌اش زندگی آمد تمام

زندگی این باشد و بس، والسلام!

جامی، هفت اورنگ، تحفة ‌الاحرار

در نعمت سیدالمرسلین و خاتم‌النبیین(ص)

جامی از گفت و گو ببند زبان!

هیچ سودی ندیده، چند زیان؟

پای کش در گلیم گوشه ی خویش!

دست بگشا به کسب توشه ی خویش!

روی دل در بقای سرمد باش!

نقد جان زیر پای احمد پاش!

فیض ام‌الکتاب پروردش

لقب امی خدای از آن کردش

لوح تعلیم ناگرفته به بر

همه ز اسرار لوح داده خبر

قلم و لوح بودش اندر مشت

ز آن نفر سودش از قلم انگشت

از گنه شست دفتر همه پاک

ورقی گر سیه نکرد چه باک؟

بر خط اوست انس و جان را سر

گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟

جان او موج خیز علم و یقین

سر لاریب فیه اینست، این!

قم فانذر، حدیث قامت او

فاستقم، شرح استقامت او

جعبه ی تیر مارمیت، کفش

چشم تنگ سیه دلان، هدفش

وصف خلق کسی که قرآن است

خلق را وصف او چه امکان است؟

لاجرم معترف به عجز و قصور

می‌فرستم تحیتی از دور

جامی، هفت اورنگ، سلسلة الذهب

درنعت پروردگار

ای خاک تو تاج سربلندان!

مجنون تو عقل هوشمندان!

خورشید ز توست روشنی گیر

بی‌روشنی تو چشمه ی قیر

در راه تو عقل فکرت‌اندیش

صد سال اگر قدم نهد پیش،

نا آمده از تو رهنمایی

دورست که ره برد به جایی

جز تو همه سرفکنده ی تو

هر نیست چو هست بنده ی تو

تسکین‌ده درد بی‌قراران

مرهم نه داغ دل‌فگاران

بر سستی پیری‌ام ببخشای!

بر عجز فقیری‌ام ببخشای!

زین برف که بر گلم نشسته‌ست

بس خار که در دلم شکسته‌ست

خواهم که کند به سویت آهنگ

در دامن رحمتت زند چنگ

باشد به چو من شکسته‌رایی

زین چنگ زدن رسد نوایی

جامی، هفت اورنگ، لیلی و مجنون

در فضایل سخن

سخن دیباچه ی دیوان عشق است

سخن نوباوه ی بستان عشق است

خرد را کار و باری جز سخن نیست

جهان را یادگاری جز سخن نیست

سخن از کاف و نون دم بر قلم زد

قلم بر صحنه ی هستی رقم زد

چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود

گشاد از چشمه‌اش فواره ی جود

جهان باشان که در بالا و پستند

ز جوشش‌های این فواره هستند

گهی لب را نشاط خنده آرد

گه از دیده نم اندوه بارد

ازو خندد لب اندوهمندان

وزو گریان شود لب‌های خندان

بدین می شغل گیری ساخت پیرم

به پیرافشانی اکنون شغل گیرم

دهم از دل برون راز نهان را

بخندانم، بگریانم، جهان را

کهن شد دولت شیرین و خسرو

به شیرینی نشانم خسرو نو

سرآمد دولت لیلی و مجنون

کسی دیگر سر آمد سازم اکنون

چو طوطی طبع را سازم شکرخا

ز حسن یوسف و عشق زلیخا

خدا از قصه‌ها چون «احسن»اش خواند

به احسن وجه از آن خواهم سخن راند

چو باشد شاهد آن وحی منزل

نباشد کذب را امکان مدخل

نگردد خاطر از ناراست خرسند

اگرچه گویی آن را راست مانند

ز معشوقان چو یوسف کس نبوده

جمالش از همه خوبان فزوده

ز خوبان هر که را ثانی ندانند

ز اول یوسف ثانی‌ش خوانند

نبود از عاشقان کس چون زلیخا

به عشق از جمله بود افزون زلیخا

ز طفلی تا به پیری عشق ورزید

به شاهی و امیری عشق ورزید

پس از پیری و عجز و ناتوانی

چو بازش تازه شد عهد جوانی،

بجز راه وفای عشق نسپرد

بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد

طمع دارم که گر ناگه شگرفی

بخواند زین «محبت نامه» حرفی

به دورادور اگر بیند خطایی

نیارد بر سر من ماجرایی

به قدر وسع در اصلاح کوشد

و گر اصلاح نتواند، بپوشد

جامی، هفت اورنگ، بخشی از یوسف و زلیخا

زندگی نامه ی استاد عاصم اردبیلی

صالح عاصم کفاش معروف به پرویز که در شعر "عاصم" تخلص میکند روز13 دی ماه 1320 در محله ی قدیمی جمعه مسجد اردبیل در خانه ی پدر بزرگ فقیدش شادروان غلام عسگر عاصم کفاش- که از خادمین دربار حسینی و شاعری دل سوخته و بی تکلف بوده- قدم به جهان هستی گذاشت. پدر مرحومش اسمعلی دارای ذوق ادبی بود و در راسته ی کفاشان بازار اردبیل به کفاشی اشتغال داشت.

صالح عاصم تحصیلات ابتدایی را در دبیرستان سنایی واقع در کوچه ی حسن آباد و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان پهلوی و صفوی به پایان رسانید. پس از انجام خدمت وظیفه وارد تربیت معلم تبریز شد و پس از گذراندن دوره ی آموزشی یک ساله به زادگاه خود بازگشت تا به عنوان معلم استخدام شود و در دبیرستان های اردبیل به تدریس پرداخت. وی در سال 1353 به دانشسرای عالی تهران راه یافت و در رشته ی زبان و ادبیات انگلیسی به اخذ مدرک لیسانس نائل گردید.

عاصم، علاوه بر مهارت در مراثی غزل های اجتماعی و چارپاره های هجایی، منظومه های شیوایی به صورت بحر طویل دارد که از آن جمله می توان به قطعه ی سوری(جهنمده بیتن گول) و شیخ محمد(ایکینجی بهلول) اشاره کرد.

آثار چاپ شده از این شاعر عبارتند از:

1- قانلی سحر 1373

2- یارالی دورنا 1377

3- نیسگیللی گولوشلر 1382 

۴- سوزلو گوزلر 1388

عاصم در حال حاضر عضو انجمن های ادبی شعرای آل محمد(ص)، حافظ و نیز انجمن شعر و ادب اردبیل می باشد و در غالب مراسم ملی مذهبی فعالانه شرکت می کند و سرودهای خود را به سمع علاقه مندان می رساند. با نقل یک بند از ترکیب بندهای عاصم این نوشته را به پایان می بریم:

وفا سیز دهریدیر (عاصم) وفا سیزدان وفا اومما

خزان تاراج ائدن گلزاردن، روح صفا اومما

کئچین دردیله، ناکس دن شفا اومما، دوا اومما

کی ذلت عشقی دانماق دور حسینون جان نثاریندن

مرحوم بیضا اردبیلی

مرحوم میرزا صادق متخلص به بیضا از شعرای معاصر اردبیل است او شغل تجارت داشته و در عین حال طبع شعر قوی و مطالعات زیادی داشته است. اشعارش غالباً به زبان ترکی و در مدایح و مراثی اولیای دین و خاندان امامت شیعیان است. در گفته هایش ذوق عرفانی به چشم می خورد. مجموعه اشعار وی تدوین نگردیده و به گفته یکی از نوادگانش خود بیضا در ایام بیماری مشرف به موتش سروده هایش راکه با مرکب نوشته بوده است در ظرف آبی ریخته و شسته است با این حال جسته گریخته از اشعار او در یادداشت های دیگران باقی مانده است.

تا آتش اشراره حسین خیمه سی یاندی

گون باتدی، عدو یاتدی، شفق قانه بویاندی

فریاد و فغان جوهر ذراته داغیلدی

آوای حسین وای اودی هر یاندا عیاندی

بو ماتم عظماییده لاهوتیله ناسوت

حیراندی، پریشاندی و انگشت به دهاندی

تنها نه قرا پوش اولوب کعبه بو غمده

ناقوس کلیساده ده فریاد و فغاندی

خون حق و ناحق توکولوب کرببلایه

شرحی مرج البحر و لایلتقیان دی

تکفیر ایلمه گر دیسم الله حسین دور

واللهی و بالله،  او همین و بو هماندی

من چکمرم ال دامن شاه شهدا دن

شاه شهدا دامنی ما فوق جناندی

ایکاش اولا بیضا سر کویینده غباری

هر چند کی بیضا ید بیضای زماندی

غزلی از دکتر یوسف معماری

دکتر یوسف معماری که تخلص "یوسف" را برای اشعار خود برگزیده است متخصص چشم و از اطبای ادیب اردبیل است که علاوه بر مداوای جسمی بیماران، روح همنوعان خود را نیز به اشعار زیبایش تسلی می بخشد و با داروی کلماتی که در قالب ابیات می ریزد به درمان دردهای عاطفی خوانندگان اشعارش می پردازد. از دکتر یوسف معماری علاوه بر اشعار مختلفی که در جراید و مجلات به چاپ رسیده است یک جلد دیوان در مراثی و مناقب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام و یک جلد ترجمه اشعار خیام به زبان ترکی به زیور طبع آراسته گردیده که هر دو نایاب است.

بیر غم ده اوره ک داغلامیشیق لاله ده من ده

بیرغنچه ده قان آغلامیشیق ژاله ده من ده

گوم گوی گوگریب زانباقین آرخ اوسته جمالی

زانباق دا یانیر عشق اودونا لاله ده من ده

ساپ ساری سارالمیش اوزوم آلاله مثالی

بیر دلبره مفتون اولوب آلاله ده من ده

قیپ قیرمزی گول تک قیزاریر اوزده یاناق لار

حسرت له باخیر گول اوزه محتاله ده من ده

گلشن ده چمن یام یاشیل افغانیده بولبول

بولبول ده گلیب تنگه داخی ناله ده من ده

آغ آپپاق آی اوسته توکولوب قاپ قارا زولفون

حیرت له باخیر آی اوزوده هاله ده من ده

من "یوسف" عشقم یانیرام عشقین اودوندا

نورس ده یانیر عشق ده صد ساله ده من ده

زندگی نامه عماد خراسانی

عماد خراسانی در سال 1300 در روستای کاهو از توابع مشهد به دنیا آمد و از دوازده سالگی به سرودن شعر پرداخت. کوهی که عماد اکثر اوقات بربلندای آن شعر می سرود به کوه عماد مشهور است که مشرف به تمام روستا می باشد. دیوان اشعار او چندین بار چاپ شده است. مجموعه ای از اشعارش نیز با عنوان ورقی چند از دیوان عماد خراسانی با مقدمه مهدی اخوان ثالث منتشر شده است. دیوان کامل عماد نیز انتشار یافته است. او آثار زیبایی را نیز به لهجه خراسانی سروده است.

دم غنیمت دان که دنیا آرزویی بیش نیست          نیستی چوگان چو گیرد چرخ گویی بیش نیست

عماد خراسانی یکی از مشهورترین غزل سرایان معاصر است، که بسیاری از غزل های او در حافظه دوستداران شعر کلاسیک معاصر نقش بسته است. عماد شاعر عاشقانه هاست؛ عشق در شعر او کیفیتی خاص و عمری پایدار دارد، از این روست که وقتی از عشق سخن می گوید از ژرفای روح و جان خویش بانگ بر می آورد. عماد در اکثر قالب های کلاسیک شعر فارسی اشعار زیبا و ارزشمندی آفریده است. غزل های ناب و قطعات و مسمط های ترکیبی و مثنوی های زیبا، مجموعه اشعار او را کامل می کنند. عماد به شعر ایرج میرزا و ساده گویی و صداقت وی علاقه و توجهی بارز نشان داده است. خود عماد نیز زبانی روان، گویا و گیرا و زنده و پر احساس دارد که در عین حال فصیح و شیواست.

مهدی اخوان ثالث در مقدمه ورقی چند از دیوان عماد می گوید: «سخن عماد اغلب فصیح و بلیغ و بلند است و اگر فتوری در کلامش دیده می شود از آن جهت است که او بعد از سرودن و فرود آمدن از حال سرایش و تغنی در موالید طبع خود کمتر تجدید نظر و آرایش روا می دارد». در مجموع اشعار عماد اشعاری است که از درون جان وی می تراود و زبان دل اوست و نافذ در دل و جان همگان.

عماد خراسانی در روز دوشنبه 28 بهمن ماه سال 1382 شمسی دار فانی را وداع گفت و پیکر وی در مشهد تشییع و با انتقال به توس، در جوار آرامگاه فردوسی و مهدی اخوان ثالث، یار دیرینش، به خاک سپرده شد.

دریای غم

نه به دل شوری و شوقی نه به سر مانده هوایی

تو هم ای مرگ مگر مرده ای ای داد، کجایی

هر چه خواهم که سر خویش کنم گرم به کاری

گل به چشمم گل آتش شود و باده بلایی

مرگ از من چه بگیرد به جز از رنج و اسارت

غم طوفان چه خورد مرغک بی برگ و نوایی

هیچ کس نیست در این دشت مگر کوه که آن هم

انعکاس غم ما هست گرش هست صدایی

باده و مطرب و گل نیک بود لیک عزیزان

بهر هجران که شنیده است به جز مرگ دوایی

ما که رفتیم به دریای غم و باده ولی نیست

این همه جور سزای دل پر خون ز وفایی

جمله چون است و چرا هر ورق از دفتر هستی

باز گویند که ما را نرسد چون و چرایی

هر چه کردم که بدانم چه سبب گشت غمش را

نه من و نی دل و نی عقل رسیدیم به جایی

بندگی گر چه نکرد است عمادت تو خدا باش

که ستم نیست به ناکام خوش از کامروایی

عماد خراسانی

غم جانانه اگر بگذارد

اهل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد

نخورم می،  غم جانانه اگر بگذارد

گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم

حسرت گوشه ی میخانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان

هوس گردش پیمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم

حیرت این همه افسانه اگر بگذارد

همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت

یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او

لیک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد

شیخ هم رشته ی گیسوی بتان دارد دوست

هوس سبحه ی صد دانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد

چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد

عماد خراسانی